حریمان

دل نوشته ها

حریمان

دل نوشته ها

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲۱ مطلب با موضوع «شعرها» ثبت شده است

ز تن ها چون یکی تنها بیاید

بصبح عاشقان مولا بیاید

برون آیید ز پرده های غیبت

بر این خسته دلان ماوا بیاید

الیس الصبح، آقای دوعالم

که روح و جان، بر این صحرا بیاید

شبیه زال، زاریم و بعیدیم

که بر ایتام، گو عنقا بیاید

سپاه سیصدو اندی مهیاست؟

ندانم! وعده، بی پروا بیاید  

بوعده در زبور و کاش و ای کاش

اباصالح(عج) زمان ما بیاید

جهان و جان همه سرگشته گشتند

جهان را جان، همه سروا* بیاید

گواهان را گواهی ده که ماهم

چو بیتابیم، خوش آوا بیاید

دعای هر شبانه روز دنیاست

غیاث ظهر عاشورا بیاید

سیاهی پر شده دامان عالم

صبای من، بگو آقا بیاید


خودنویس تربت

* سروا: شعر

  • علی ترابی

یکسال دگرعمر گرانبار، گران رفت

      بی علت و بی وفقه و بی بار ِگران رفت

تا وقفه ی بازی به هدر داد زمان را

      بی وقفه نبازی تو تمامی امان را

یکبار دگر گوش به ناقوس اجل دار

      این وعده تحویل زسالی به محل دار

باشد ز برای تو همه خوبی و شادی

      روزی که گنه کار نباشی، به مرادی

هر روز بدان وعده تحویل دگر سال

      عید است گر آید بسر آن روز بدین حال

با آرزوی سالی پر از حس حضور خدا

خودنویس تربت
  • علی ترابی

سپارم این نسیم جان فزا را
فضایی پر کند بوی خدا را
چو دارم بر تن خویشم همه هیچ
همه هیچم؛ همه هیچم؛ همه هیچ
  • علی ترابی

مادرا، گفتم بگویم روز تو تبریک و بهتر
دیدم امروز و همه روز از برای توست مادر
لیک تبریک ولادت گویمت ؛ چون مادری
همچو زهرا؛ بر پدر،مادر بیامد گوهری
مادر من، جان من ! دل را به عشقت می دهم
گر به جان، جانی بخواهی از برایت می دهم
جان ناقابل همی از شان تو چون کمتر است
لیک از سرمایه من، جان و دل لایق تر است
مهر و عشقت را بر این روح و روانم داده ایی
جان من را روشنی بخشی و جانم داده ایی
جان ِ جان، مادر! مرا آموختنی ها نور شد
راه ظلمت را چراغ و دشمنی ها کور شد
مهربانم! کی توانم لطف تو جبران کنم
نی ندارم جنتی؛ چون قالی کرمان کنم
لطف ایزد مرحمت بر من نمود و لیک زود
جای تو خُلدِ بَرین، از روز اول چون نمود
خاک "تربت" گشته ام بر زیر پا؛ منت گذاری
لطف والا می نهی گر پای بر چشمم بداری
  • علی ترابی

فاش گویم روزگارم روزگار بچه گی است...روزگار عاشقی و روزگار بندگی است
ناجوانمردی نکردم، هرچه کردم لیک زود...ناجوانمردی چشیدم؛ دیدم آخر هیچ بود
برهمه شعر و غزل؛مثنی؛رباعی؛خمسه ایی ... تاتوانی، همدمی؛هم کاسه ایی؛هم دسته ایی
تا توان داری به هر جا می روی عاشق برو... عاشقی درمان درد هر چه بی درمان تو
کوکب عاشق نه بر روی زمین باشد ببین ... آسمانی می کند این گوهر و لاغیر از این
آسمان ِعاشقی، مانند او بی منتهاست ... هر که از فرجام عاشق دم زده، پر مدعاست
آخر او قیمت ندارد؛ پاره جان پر قیمت است... مزد او ایزد سپرده، هر چه دارد رحمت است
  • علی ترابی

من همه افتاده حالم، حالم اصلا خوب نیست
          در کنار یار خواهم مانم و مطلوب نیست
یار من افتاده می خواهد؟ چه کارش آیدم
          در همه حال و مناقب ترکه های چوب نیست
در کلاس درس او حاضر بدم، غایب شدم
          غیبت بی علت من عاقبت محسوب نیست
رکعتی از عشق بر جانم بخواندم،لیک دوست
          داند این دولّا شدن بر کار ما محجوب نیست 
ذکر تسبیحم شده العفو و العفو ای خدا
          توبه بر لب می کنم لیکن دلم منصوب نیست
راه خود را می روم اما نمی دانم کجا
          راه ها بر من نشانی از دل محبوب نیست
گویم اینک از تو و عشق و صفای دل ولی
          دل به دریا می زنم ؛ این دل دگر مقلوب نیست
هر چه بود از وادی قرب تو بر ما می نمود
          گشتم اما کوچه گردی، بر من آخر خوب نیست
دوش از بهر تو بر من گل و میخانه بسوخت 
          کار ما در جا کسادی گشت و دل سرکوب نیست 

  • علی ترابی

من با پریشان حالی ات، حالم پریشان می شود
عمریست با غم های تو، غم ها فراوان می شود
دل را به روی مــــــاه تو دادم، دلم خون می شود 
در مرکز ثقل نگـــاهت ، گاه مجنـــــــون می شود...
  • علی ترابی

گل به سرخی چون گراییدن گرفت
در کنارش خار روییدن گرفت
با محبت می کنی بویش بدان
بر محبت گشت خوش بوی جهان
آفرید او را به برگ ناز و نی
کود مهرش را کجا دیدی تو نی
یار من ای مهربان همکار من
گل شدی بر لطف ایزد چون ختن
او کجا بر باد و باران شکوه کرد؟
بر همه سختی جانان خنده کرد
از زمین سخت و سنگی شد برون
در کنار آفتابش رنگ خون
گــَه شدی از تشنگی ها چون هلاک
گه به بی آبی بیافتادی به خاک
روز و شب بر این امیدش چون شدی
عاقبت گل بر سرش هامون شدی
این که بینی نی گل است ای یار من
او نشان دارد ز دادارِ سمن
گل به تنهایی خودش یک عالم است
عالمی اندر کنارش خادم است
عمر گل کوتاه باشد ای جوان
مهربان این گوهرت سرمایه دان
چون به سرمایه همی اندوختی
عاقبت اندوخته خود سوختی
من یکی کوچک برادر بر تو لیک
حرف دل گفتم، نخوانش امر و لیک
داستان بر ما به سان گل شدی
چون جوانی در نیابی مُل (خُل) شدی
  • علی ترابی

سربه سامان تو دارم، ای سر و سامان ما
          حاجتی جز تو ندارم، ای همه درمان ما
بر من حاجت روا آندم که حاجت روی داد
          هست واجب شکر ایزد، برزبان و جان ما
روح افزا شد نسیم دلنواز کوی تو
          چهره غم را زدود و شادمان دوران ما
مدح روی تو همه شعر و فسانه بیش نیست
          گرنبینم روی تو، شیطان شده مهمان ما
گه به چشم ظاهر و گاهی به چشم دل تورا
          سیر دیدن می توان کرد و مزید ایمان ما
خوب رویم راه و رسم خوبی از من کم مکن
          من همی در غربت و قربت مراد خان ما

  • علی ترابی

سرمایه زکف می رود اینک دریاب
ثانیه به ثانیه، به هر روزم خواب
آخر چه زمان زخواب بیدار شوم
بعد از چه گذر گهی، هشیار شوم
گر بعد طلوع صبح باشد؛ افسوس
از روی تو شرمنده و بطلان محسوس 
  • علی ترابی