- ۰ نظر
- ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۲۰
من به یاد غم آرام تو نآرام شدم
پای در کوی تو ننهاده که بردام شدم
ای خوشا مطلع شعری که سرآغاز دهی
بال بر اوج جهان گیری و پرواز دهی
ور نه هر شعر و فسانه که به یادم افتد
دست در عاقبت کار که زارم افتد
دل به دلداری لطف تو همه خوش داریم
غم جگر سوزد و اشکی به طراوش داریم
گر بیایی و ببینی و نباشم به جهان
چون تو باشی بجهانی، همه جانم به جهان
تو جهانی! به فدایت همه روح و همه جان
بگذر، از سخن ِیاوه و بی جا و مکان
سراپاگوشم ای جانا سخن با ما نمی گویی
دگر مدهوشم ای جانا، سخن با ما نمی گویی
مرا دیدار روی تو، شده وصف خیال انگیز
به دنبالت روان هر جا، سخن باما نمی گویی
ببین مات ام به کیش تو، تمام بی صدایی ها
صدایت می کنم اما، سخن باما نمی گویی
مرا جان، بی تو، بی اندازه، بی مقدار می گردد
فدایت می کنم جان را، سخن با ما نمی گویی
کجا گویم فغانم را، ز درد ناسپاسی ها
به ناله کی شوم سرپا، سخن باما نمی گویی
به دست و پا و چشم و بر زبان و باقی اعضا
گنه کردم گنه بارا، سخن باما نمی گویی
بیا و بر کنار بار سنگین دلم بنشین
سخن ها باشد این دل را، سخن باما نمی گویی
سخن کوتاه دارم از برایت ای تمام من
شده این خستگی مانا، سخن باما نمی گویی
به راهی رسیدم ،دو راهی بدیدم
یکی را به اکراهْ دربر کشیدم
بدیدم که خیری، نهفتی درونش
بدیدم که اسرار ِ کارَت شنیدم
مرا ره توباشی و دل رهنما
بدان در کنارتْ همیشه سپیدم
نگه می کنم نیک بر کار مِهرت
که مهرت شده راهوار ِ سعیدم
ببین گُم شده های بیراهه ام
به نورانی ات دل گرفته نویدم
چه ها کرد با من جدایی؛ جدایی
که من از جدایی به عشقت رهیدم
سرم را ز پا ها، گو کی شناسم
سروپای این تن، نثار ِ امیدم
شب مهمانی سالار شهیدان شده است
مسلم از بیعت کوفی چو پشیمان شده است
لیک آن مرد مسلمانیه ی اهل حجاز
اولین کشته ی پیکار سخیفان شده است
حسین جان!
مُحرم آمد و من مَحرم رازت نگشتم !!!
چرا یک دم در این دنیا، مهمانت نگشتم!!!
ز بس بد کردم و رویم پریشان گشت جانا
چرا جان باشد و من لایق جانت نگشتم!!!
شاید این نور که بر من ز ره دور افتاد
عاقبت منزل مقصود که منظور افتاد
به دلا گفته بدم، او چو نباشد مرده
آن که رویش به نگار ِرخ ِ مسرور افتاد
بگذر از همه ی بدگذری های دلم
یا رب آن دل که به تو عاشق و محجور افتاد
آن که در وصف کمالش سربه احیاءٌ داد
لاجرم بی سر و بی پا به سر هور افتاد
ای نگارم به نگاهی دل مارا برشوی
کار ِتو سهل ِ مهال است، کجا نور افتاد
گر تو از بی دل و بد گِلی ام آگاهی
پس چرا بر سراین سرکه ی ما شور افتاد
راه را بر سر افکار ِدل ِ پر افگار
کو چراغی که برافروزد و مامور افتاد
آخر ِاین همه فرسایش ِاین فکر گران
گو چو خاموش شدی، راز تو ممهور افتاد
گاهی دلم برای تو تنگ می شود
گاهی مثال شیشه و گـَه سنگ می شود
از روزهای بودنت تا به حالِ ما
گاهی دچار خاطره ی بی رنگ می شود
بهروزی ام ز ره آشنای توست
گاهی که دست و پای دلم لنگ می شود
کاش و خیال های مرا یک نظر ببین
گاهی دلِ بی تو مرا ننگ می شود
گویا ندیدنت شده حاصل دلم
گاهی که بین من و دلم جنگ می شود
تو جان این تن و تمام دل منی
گاهی نوای این دلم چو چنگ می شود
بشنو تمام حرف های بی نشانه را
گاهی تمام گفته هایمان، انگ می شود
بین تربت از وصال تو ای شهریار من
هر دم به رنگ لعل لبت رنگ می شود